حافظ: غزل ۲۲

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

متن غزل براساس چاپ قزوینی ـ غنی با حفظ رسم‌الخط

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن‌شناس نۀ جان من خطا اینجاست

سرم بدنیی و عقبی فرونمی‌آید

تبارک الله ازین فتنها که در سر ماست

در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجائی ای مطرب

بنال هان که ازین پرده کار ما بنواست

مرا بکار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که میپزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم بباده بشوئید حق بدست شماست

از آن بدیر مغانم عزیز میدارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینۀ حافظ هنوز پر ز صداست