یادداشت: در نسبی بودن بلاغت
۷ فروردین ۱۴۰۰
در نسبی بودن بلاغت
آرش عبداللهنژاد
از قدیم گفتهاند بلاغت یعنی سخن گفتن بهمقتضای حال مخاطب. شرط لازم و ناکافی آن را هم فصاحت دانستهاند. اما اینجا نکتهای نادیده گرفته شده. این تعریف از بلاغت متأثّر از آرای ارسطوست. ارسطو هم این تعریف از بلاغت را برای فنّ خطابه وضع کرده، نه آثار ادبی. فرق مهمی که بین این دو هست این است که در خطابه امکان این وجود دارد که کسی از مقتضای حال مخاطب باخبر باشد. مثلاً وقتی کسی بچهاش را نصیحت میکند لابد تا حدودی او را میشناسد. میداند که کندذهن است یا تیزهوش، شاک است یا نه... . خطبا مخاطبان محدودی دارند، اما مخاطب آثار ادبی محدود نیست. ممکن است اغلب مخاطبانْ دهها سال بعد از مرگ نویسنده به دنیا بیایند. خب، مثلاً منی که دارم این مطلب را مینویسم چطور میتوانم مقتضای حال مخاطبی را بدانم که صد سال بعد از مرگ من به دنیا خواهد آمد؟ من دربارهٔ او چه میدانم؟ دربارهٔ زمانه و روحیات و شخصیت او چه اطلاعی دارم؟ اصلاً مگر حال آدمها در همهٔ شرایط یکسان است؟ پس چطور میتوانم مطابق با مقتضای حال او چیزی بنویسم؟ فرضاً حال یک نفر را دانستم. با بقیه چهکار کنم؟ مگر حال و سلیقهٔ تمام انسانها در همهٔ دورانها یکسان است؟ مگر حالشان ثابت است؟ در خطابه، این مشکلات معمولاً کمتر است. خطابه مخاطب مشخص و محدودی دارد. البته دربارهٔ همان خطابه هم میتوان چونوچرا کرد. امروز بهلطف بلندگو میتوان برای دههاهزار نفر خطابه کرد. میتوان از تلویزیون و رادیو خطابه کرد و تمام دنیا را مخاطب قرار داد. خب، خطیب از کجا میتواند مقتضای حال اینهمه آدم را بداند؟ اصلاً مگر مقتضای حال همهٔ آنها یکسان است؟ کلیّاتی را میتوان حدس زد. مثلاً بهطرقی میتوان جوّ غالب بر افکار عمومی را فهمید. اما فهمیدن مقتضای حال تکتک آدمها که ممکن نیست. مثال کلاسیکی برای این تعریف از بلاغت هست که میگوید باید برای مخاطب تیزهوش بهاجمال حرف زد، برای مخاطب کندذهن بهتفصیل، برای مخاطب شاک بهتأکید... . اما این سادهسازیِ خیلی کودکانهایست. در دنیای واقعی از کجا میتوانیم وضع هوشی و عقیدتی مخاطبانمان را بفهمیم؟ مثلاً رئیسجمهور آمریکا میتواند قبل از سخنرانی از تکتک مخاطبان احتمالیاش تست هوش بگیرد؟ آیا ممکن نیست شخص باهوشی در فهمیدن مطلبی دچار مشکل شود؟ آیا شخص کندذهن در همهٔ مسائل کندذهن است؟ به این جهت است که عرض میکنم این سادهسازی خیلی کودکانهست. نکتهٔ مهمی که از مجموع این حرفها میتوان برداشت کرد این است که بلاغت نسبیست. یعنی آنچه ممکن است برای کسی بلیغ باشد شاید برای کس دیگری بلیغ نباشد. آنچه ممکن است مناسب با مقتضای حال کسی باشد شاید مناسب با مقتضای حال کس دیگری نباشد. این بدیهیست. بنابراین اولاً بلاغت امر ثابتی نیست که برای آن معیارهای جهانشمولی وضع کنیم. ثانیاً بلاغت کیفیتی نیست که در آثار ادبی باشد، بلکه چیزیست وابسته به حال خواننده. آیا این نکته به این معناست که هرچه پیشینیان دربارهٔ بلاغت گفته بودند لاطائل بوده؟ بههیچوجه، چون کار فنّ بلاغت این نیست که مشخص کند چه چیزی بلیغ است و چه چیزی بلیغ نیست. دستکم همهاش این نیست. بلاغت دستور زبان سخن ادبیست. این هم چیزی نیست که بنده گفته باشم. فنّ بلاغت مثل مترجمیست که زبان ادبی را به زبان عادی ترجمه میکند. بلاغت نشان میدهد که مثلاً وقتی کسی میگوید «طاووس بین که زاغ خورَد وانگه از گلو/گاورسریزههای منقّا برافکند» چه اتفاقی در ذهن گویندهٔ این حرف افتاده. سخن ادبی خیلی اوقات مثل یک زبان جداگانهست با دلالات کاملاً متفاوت. فنّ بلاغت وسیلهایست تا آدمهایی که به این زبان نمیاندیشند آن را درک کنند. اینجا دو چیز را نباید قاطی کنیم. نباید بگذاریم اشتراک لفظ گولمان بزند. بلاغت دو معنی دارد: یکی شیوایی و رسایی و تأثیرگذاری کلام –که موضوع بحث ماست، یکی فنّ بلاغت –که کارش ترجمهٔ سخن ادبی به سخن غیرادبیست.
این نوع نگاه به مسألهٔ بلاغت پیامدهای هیجانانگیزی دارد. وقتی بلاغت را متغیّری وابسته به حال خواننده (و نه کیفیتی درونی) در نظر میگیریم به این معناست که هیچ اثری بهخودیخود از هیچ اثر دیگری بلیغتر نیست. اگر مسائل و دغدغهها و ذوق جمعی و حال عوض شود، بهراحتی ممکن است چیزی که تا دیروز بلیغ بوده از این به بعد بلیغ نباشد؛ مناسب مقتضای حال مخاطب نباشد. پس منِ نوعی، در مقام یک شاعر، نه از هیچ شاعر دیگری در طول تاریخ فروترم نه فراتر. اگر سخن شاعر یا نویسندهای خوانده میشود، به معنای این نیست که اثر او دارای کیفیتی نفسانیست که آثار خواندهنشده از آن عاریاند، بلکه تصادفاً مناسب مقتضای حال مخاطب بوده. حالِ انسانها هم لحظهبهلحظه و روزبهروز و ماهبهماه تغییر میکند.
از جهت دیگری هم میتوان به موضوع نگاه کرد. آیا اصلاً رسالت کلام ادبی (و بهطور کلی هنر) تأثیرگذاری در مخاطب و بلیغ بودن است؟ پس اگر اینطور است، چطور میتوان این را توجیه کرد که شاعران و هنرمندان بسیاری آثار هنریای خلق میکنند، اما آنها را انتشار نمیدهند؟ اگر هدف تأثیرگذاری در مخاطب بوده، پس چرا خیلیها اصلاً دنبال جذب مخاطب نیستند؟ در خطابه هدف واقعاً تأثیرگذاری بر مخاطب است. خیلی مسخرهست که کسی بگوید من میخواهم برای دل خودم خطابه کنم. خطابه کردن بدون مخاطب معنایی ندارد. اما آیا گفتنِ سخن ادبی هم همینطور است؟ میتوانیم بگوییم رسالت هنر تسکین عقدهها و آلام روحی هنرمند است. مثلاً شاعری که از دوری محبوبش رنج میبَرَد احساساتش را به قالب شعر درمیآوَرَد. با سرودن بیتی زیبا دربارهٔ این موضوع، شکست در عشق تبدیل به پیروزی در هنر میشود. شاعری که از مرگ و گذرا بودن دنیا سرخوردهست با سرودن شعر تلخکامیاش را تسکین میدهد. شاعری که عقدهٔ دیده شدن دارد سعی میکند با جذب مخاطبان فراوان و رسیدن به شهرت هنری آلامش را تسکین بدهد. کسی که در بقیهٔ زمینههای زندگی شکست خورده با خلق اثر هنری احساس پیروزی و برتری میکند، و قس علی هذا. پس اصلاً رسالت هنر تأثیرگذاری در مخاطب نیست. رسالت هنر تسکین دادن رنجهای هنرمند است. حتی اگر هنرمندی دنبال تأثیرگذاری در مخاطب باشد، برای تسکین عقدههای روحی خودش این کار را میکند. خلاصه، حرفهایی که ارسطو گفته اشتباه نیست، اما در بحث از بلاغت باید به تفاوتهای فراوان خطابه و گفتنِ سخن ادبی توجه کرد.
دربارۀ نویسنده و فهرست نوشتههای دیگر وی در پارسیشناسی