یادداشت: خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

۶ خرداد ۱۴۰۰

خطا بر بزرگان گرفتن خطاست*

ادب نقد خواندن یا درنگی بر آسیب‌های فضای نقد تحقیقات ادبی

مسعود راستی‌پور

چندی پیش در یک گفت‌وگوی تلگرامی با دوست بزرگواری گفتم که در فضای تحقیقات ادبی در ایران، هر گاه بزرگی مورد نقد قرار گیرد پاسخ منتقد نه منطق و استدلال، که «حکمت»هایی از نوع «بزرگش نخوانند اهل خرد...» و «چراغی را که ایزد برفروزد...» است. فضای فرهنگی غالب بر جامعۀ ما پذیرای نقد نیست و همین خصیصه به فضای تحقیقات ادبی نیز نفوذ کرده‌است. سال‌ها کوشیده‌ایم که این فرهنگ مترّقی را در خودمان پرورش دهیم، اما هنوز بزرگانمان نقدپذیر نیستند و کوچک‌ترها هم بر پی آنان می‌روند. اجازه بدهید «بزرگانمان نقدپذیر نیستند» را، با آراستن صحنه‌ای خیالی که تمثیلی از چگونگی نقدپذیری بزرگان ماست، قدری به‌شرح‌تر بگویم:

فرض کنید مرا و شما را به ضیافتی می‌خوانند که بزرگی متولّی آن است و بناست در آن ضیافت انتقادات ما را بشنود. می‌گویند شما شایستۀ آن دانسته شده‌اید که به این ضیافت بیایید و انتقادات خود را طرح کنید و انتقادات شما، پس از این میهمانی، به‌صورت مکتوب منتشر خواهد شد. لازم به ذکر است به بهترین منتقدان جوایز ارزنده‌ای تعلق خواهد گرفت.

شما، با اطمینان از اینکه من چنین موقعیّتی را برای طرح انتقاداتم از دست نخواهم داد، با من تماس می‌گیرید که «فلانی، کجا ببینمت که با هم برویم؟» و من می‌گویم نمی‌آیم و به شما هم پیشنهاد می‌کنم که نروید. می‌فرمایید «چرا نمی‌آیی؟ چه موقعیّتی از این بهتر؟ این بزرگ با این کارش نشان داد که نقدپذیر است و بالاتر از آن، خود موقعیّتی فراهم می‌آورد که ما نقدش کنیم! ممکن است نقدهای ما را بشنود و به کار بندد. اصلاً فرض کن نشنید و به کار نبست، نقدهایمان را گفته‌ایم و به وظیفه‌مان عمل کرده‌ایم، ضرر که ندارد.». بنده عرض می‌کنم سراپایش ضرر است، به این دلایل:

  1. اینکه شخص مورد نقد مرا و تو را و یک عدۀ دیگر را شایستۀ نقد خود دانسته خودش اولین اشکال است. چون ما دوستیم یا یکدلیم یا مشفقیم یا... شایستۀ نقد اوییم؟ اگر دشمنش بودیم اما نقدهامان به‌حق بود شایسته نبودیم؟ اصلاً مگر شایستگی منتقد را نقدشده باید تعیین کند؟ شایستگی منتقد چیزی جز ارزش نقدی که کرده نیست و آن هم پس از نوشتن نقد و توسط مخاطبان نقد معلوم می‌شود. اگر نقدشده محتوای نقد را پذیرفتنی دانست می‌تواند بگوید پذیرفتم و اگر ندانست باید بکوشد با استدلال رد کند، همین! داور نهایی مخاطبانند(۱) و نقدشده «هیچ‌کاره» است.
  2. چه معنی دارد که نقدشده به منتقد جایزه بدهد؟! مخاطبان نقد باید به منتقد جایزه بدهند و آنگاه از گوشۀ چشم به نقدشده نگاهی بیندازند که «خودت را اصلاح کن!»؛ نه اینکه نقدشده از این راه منتقد را زیر بلیط خود ببرد و ذهن مخاطبان را از اینکه «کاش نقدشده به این نکات توجه کند و شیوۀ خود را اصلاح کند» به این سو ببرد که «وای! چه شخص بزرگوار و نقدپذیری!». طبعاً نقدشده حق دارد در جمع دوستان خود، در کتاب خود، در مقالۀ خود، در صفحۀ شخصی خود یا هر جای دیگر بنویسد «من این نقد را خواندم و از آن درس گرفتم»، در این هیچ حرفی نیست؛ اما اینکه نقدشده به‌صورت «سیستماتیک» (یعنی با تأیید سیستمِ داوری نقد) بالاتر از سیستم داوری قرار گیرد، یعنی آن سیستم ناتندرست و غیراصولی است.
  3. شخص مورد نقد با همین دعوت و با شایسته دانستن ما منتی بر ما نهاده و ما را به خود بدهکار کرده (به زعم خودش) و می‌داند که اگر به آن ضیافت برویم تنها نقدهای سطحی و کم‌اهمیتی را طرح خواهیم کرد (آنطور که تجربه نشان داده) و ریشۀ مشکلات را بیرون نمی‌کشیم!
  4. می‌گویی «اگر رفتیم و ریشۀ مشکلات را بیرون کشیدیم چه؟». یا آن نقدها را منتشر نمی‌کند، یا اگر منتشر کرد خوانندگان آنگونه از بزرگواری و نقدپذیری او به وجد می‌آیند که از پیش مطمئن می‌شوند که ما ـ که تند نقد کرده‌ایم ـ حتماً آدم‌های بی‌انصافی هستیم.
  5. آن جایزۀ کذایی بود که گفتم! اگر رفتیم و ریشۀ مشکلات را بیرون کشیدیم همان جایزه می‌شود حربه‌ای برای نامنصفانه، غیراصولی، غیرعلمی و... قلمداد کردن نقدهای ما. چطور؟ با جایزه ندادن به ما و جایزه دادن به دیگران، آنان که ریشه را بیرون نکشیده‌اند.(٢) آن وقت نه‌تنها نقد ما بی‌ارزش می‌شود، بلکه مخاطبانْ مضمون انتقاداتمان را هم نادرست و خلاف آنها را درست خواهند پنداشت، یعنی همان شیوه‌ای را که ما برای نقدش به آنجا خواهیم رفت؛ به این ترتیب:

اکنون شیوۀ الف رایج است و ما می‌گوییم الف غلط است و ب صحیح است؛ به نقد ما جایزه نمی‌دهند؛ نقد ما غیراصولی و کم‌ارزش پنداشته می‌شود؛ مخاطبان به این نتیجه می‌رسند که «نقد هم کردند دیگر! معلوم شد که حرفشان درست نبوده و همان الف صحیح است.». زهی خردمندی مخاطبان!

خلاصه اینکه دوست عزیز، من روی صحنۀ نمایش «ببینید این بزرگ چقدر نقدپذیر است» نمی‌روم و در میان متظاهران به نقّادی، بازیگر نقش «منتقد ساده‌دل» نمی‌شوم.

این مثال کاملاً خیالی و کاملاً غیرواقعی را آوردم تا دربارۀ تصورات غلطی که از نقدپذیری در میان ما هست نظر خود را اظهار کرده‌باشم. اکنون به حکایت‌های واقعی می‌پردازم:

الف. سال ۸۶ یا ۸۷ بود که درس منطق الطیر را با دکتر شفیعی کدکنی گذراندم. تنها یک یا دو جلسه در کلاس ایشان حضور یافتم، زیرا آنچه گفته‌می‌شد منطق الطیر یا مسائل مربوط بدان نبود و از آن چیزهای دیگر هم چیز دقیق یا آموزنده‌ای حاصل نمی‌شد. شاید شورانگیز بود، شاید حالی داشت، شاید آنی داشت؛ چنین می‌گویند ولی من از درک اینها محروم بودم و در پی درس بودم، همان چیزی که در «دفتر» است و برایش به دانشگاه می‌روند. به هر تقدیر آن کتاب را از ابتدا تا انتها به‌دقّت خواندم و از آن بسیار آموختم و نکاتی هم به ذهنم رسید، در مقدمه و متن و تعلیقات. آن نکات را نوشتم و به برخی اساتید و دوستان دادم و خواندند و هر یک نظری دادند و القصه، آن یادداشت‌های خام تبدیل به مقالۀ نسبتاً کوتاهی شد که می‌شد نقد منطق الطیر مصحَّح شفیعی کدکنی نامیدش.(۳) آن مقاله را برای کتاب ماه ادبیات فرستادم. دو ماهی گذشت و خبری نشد. با دفتر مجله تماس گرفتم و آقایی جواب داد (شاید سردبیر آن وقت مجله بود، چون از جایگاه تصمیم‌گیرنده سخن می‌گفت) و گفتم من چنین مقاله‌ای فرستاده‌ام، به دست شما رسیده‌است؟ پرسید «شما کجا مشغولی؟»(۴)، عرض کردم دانشجوی کارشناسیِ ادبیاتم. گفت «خبر می‌دهیم» و باز یکی-دو ماهی خبری نشد. یکی از اساتید که مقاله را خوانده‌بودند و اصلاحاتی در آن کرده‌بودند روزی از سرنوشتش پرسیدند و گفتم برای کتاب ماه ادبیات فرستاده‌ام و اینطور شده و خبری نیست. گفتند «ببر خود دکتر شفیعی ببینند و بنویسند که منتشر شود. فلانی نقدش را برد و ایشان نوشتند و منتشر شد.»، عرض کردم دوست ندارم نقدم از این راه منتشر شود و برای انتشار مقاله، چه نقد و چه غیرنقد، نمی‌خواهم دست‌به‌دامان توصیۀ کسی شوم، به‌خصوص توصیۀ نقدشونده!

آن نقد شاید ضعیف بود و ناوارد، آن نکات را دارم و خواهنده‌اش می‌تواند بخواهد و قضاوت کند؛ اما قدری غریب است که در پاسخ «آیا این مقاله رسیده‌است؟» بگویند «شما اصلاً چکاره هستی؟». شاید من بدبینم.

ب. همان سال‌ها دانشجویی جوان‌تر از من که اثر بخار قرمه‌سبزی بر دماغش بسیار سخت‌تر از آثارش بر دماغ من بود مطلبی نوشت و در نشریۀ دانشجویی همان دانشکده، یعنی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، منتشر کرد با عنوان «مشکل من با شفیعی کدکنی». دوستان هجوها گفتند و آبروها ریختند که «خوب مشکل داری برای خودت مشکل داری! غلط می‌کنی می‌نویسی و پخش می‌کنی»! من هم چیزی نگفتم. نه اینکه اگر می‌گفتم کسی می‌شنید، حقی بود که باید از آن دفاع می‌کردم و نکردم و از بسیاری خطاهای من این هم یکی. شاید چون با نویسنده آبم به یک جو نمی‌رفت چیزی نگفتم، شاید چون معتقد بودم مسأله را نباید شخصی کرد و این مشکلات اصولی است چیزی نگفتم؛(۵) به هر روی خطا کردم. اصلاً مطلب را نخواندم که ببینم حق گفته‌است یا نه! چون معتقد بودم «مشکل من با...» اهمیتی ندارد و باید از مشکلات به شکلی اصولی سخن گفت.

اینکه من مطلب را خواندم یا نه و نویسنده حق گفته‌بود یا نه سخنی است، اینکه چرا باید چندین نفر (حتی کسانی که به آن دانشکده هیچ ربطی نداشتند) آن دانشجو را برای یک نوشتۀ کوتاه در یک نشریۀ دانشجویی آنگونه به باد هجا بگیرند سخن دیگر! یا آن دانشجویان هجاگوی خامی کرده‌اند و بزرگ‌ترهاشان خبر نداشته‌اند یا من بدبینم.

ج. آن اوایل که به شغل فعلی مشغول شده‌بودم مقاله‌ای را ویرایش می‌کردم از دوست دانشمندی. نوشته‌بود «شفیعی کدکنی(۶) فلان مسأله را روشن ساخته‌است» و در ادامه توضیحاتی آورده‌بود که نشان می‌داد آنچه دکتر شفیعی کدکنی گفته‌اند نادرست است! از نویسنده پرسیدم «آیا گفتۀ دکتر شفیعی کدکنی صحیح است؟»، گفت نه. گفتم «پس چرا در ابتدای مقاله جوری نوشته‌ای که خواننده گمان کند صحیح است و وسط مقاله بفهمد گویا غلط است و به عقل خودش شک کند؟»، گفت «نمی‌خواستم بگویم غلط گفته‌اند، در مقاله نشان داده‌ام». خلاصه راه وسطی یافتیم که نه چنان کفری گفته‌شود و نه خواننده حیران بماند.

سخت است بپذیرم اینجا هم من بدبینم و این چیزی جز «خودسانسوری» است.(۷)

د. در همان اوان مقاله‌ای به دستم رسید از دوست دیگری که در آن به نکته‌ای پرداخته‌بود که قبلاً دکتر شفیعی کدکنی دربارۀ آن اظهار نظر کرده‌بودند. «نتیجۀ» مقاله این بود که نظر ایشان صحیح است، ولی «شواهد» عکسش را نشان می‌داد. به آن دوست گفتم بیا این مقاله را مرتب کن که چاپ شود، نکتۀ مهمی است و لازم است گفته‌شود. دو جلسه‌ای حضوری درباره‌اش صحبت کردیم. اگر حافظۀ من درست یاری کند و دچار وهم نشده‌باشم، در همان جلسۀ اول به این نتیجه رسیدیم که شواهد خلاف گفتۀ دکتر شفیعی کدکنی را نشان می‌دهد. آن دوست عزیز مقاله را بازنویسی کرد و در ویرایش دوم دیدم دوباره به همان نتیجۀ اول رسیده‌است! یک بار دیگر یکدیگر را دیدار کردیم و در این نشست دوم دیدم گویا اصلاً مقاومتی در او هست نسبت به پذیرفتن اینکه دکتر شفیعی کدکنی چیزی را غلط گفته‌است و القصه، نتیجۀ دیدار دوم هم مانند دیدار نخست بود: هر دو به این نتیجه رسیدیم که شواهدْ عکس گفتۀ دکتر شفیعی کدکنی را نشان می‌دهد. بنا شد آن دوست عزیز مقاله‌اش را قدری بازبینی کند و دوباره بفرستد. هنوز نفرستاده‌است.

نمی‌دانم مراحل پیشرفته‌تر و عمیق‌ترِ «خودسانسوری» (یعنی مقاومت در برابر پذیرش آنکه اصلاً ممکن است کسی اشتباه کند) را چه می‌نامند، ولی البته که «من» بدبینم (دربارۀ دو مورد اخیر پس از این مفصل‌تر توضیح می‌دهم تا پاسخِ «خوب به ایشان علاقه دارند و نمی‌خواهند بگویند غلط گفته‌اند، چه ربطی به نقدناپذیری ایشان یا خودسانسوری آنها دارد؟» روشن شود).

ه‍. نقدی منتشر شد بر یکی از آثار دکتر شفیعی کدکنی. آن نقد را نخواندم، چون موضوع برایم آنقدر کشش نداشت، اما نقدهای دیگری از آن منتقد خوانده‌بودم و نقدهای خوبی بود. مدتی طولانی پس از انتشار، آن نقد برندۀ جایزه‌ای شد و این هم خبر خوبی بود، چون هم منتقد را به دانش و دقت می‌شناختم و هم خوب بود که نقد دکتر شفیعی کدکنی برندۀ جایزه‌ای شود، چون احتمالاً نشان می‌داد تصورات قبلی من بدبینانه بوده‌است. خبر اهدای آن جایزه را تا پایان نخوانده‌بودم که دیدم درش نوشته‌اند «نظر به اعتبار علمی این جایزه، استاد شفیعی کدکنی، پیامی به مناسبت برگزاری و اهدای [آن] صادر کرده‌اند.». باز «وا رفتم». کجای دنیا کسی که نقد اثرش برندۀ جایزه‌ای شده باید اعتبار آن جایزه را تأیید کند یا چنین کاری می‌کند؟! رفتم مقاله را خواندم. اینکه متن مقاله پر از «استاد شفیعی کدکنی» بود را شاید می‌شد یک طوری توجیه کرد، ولی عنوان؟! در عنوان نقد هم می‌نویسند «استاد فلانی»؟

باز هم بگویم من بدبینم؟

گفتم که دربارۀ دو مورد ج و د توضیح بیشتر خواهم داد. ابتدا نکتۀ روشنی را روشن‌تر کنم: «اگر من از نقد خشمگین نمی‌شوم و خشمم را بر ناقد فرود نمی‌آورم یا از او دلخور نمی‌شوم و دلگیری‌ام موجب سرد شدن روابطمان نمی‌شود، اما نقد شدن موجب دلتنگی‌ام می‌شود(۸) و این موضوع ناقدی را که دوستدار من است از نقد کردنم بازمی‌دارد» همچنان من نقدناپذیرم و ناقدم (به‌سبب تن دادن به نقدناپذیری من) خطاکار. اما آخرین سنگر همیشه آنجاست که «خوب استاد را دوست دارند! دوست ندارند بگویند غلط گفته‌اند! و الّا استاد از شنیدن نقد نه خشمگین می‌شوند نه دلگیر نه دلتنگ. شما فضول علاقۀ مردم هم هستی؟». آن «درس» را که عرض کردم و گفتم مرادم همان چیزی است که در «دفتر» است به خاطر دارید؟ وقتی «درس عشق» را (اگر همین باشد و چیز دیگر نباشد) با درس دانشگاهتان می‌آمیزید، فراموشتان می‌شود که حریم علم را از دل‌سپردگی و ارادت باید بری داشت و در آن حریم دوست و دشمن یکسانند. هر کس را خواستید دوست بدارید، به کسی چه؟ اما با دوستاری‌هاتان حریم علم را نیالایید. باز حتماً می‌فرمایید «اگر من به کسی علاقه داشته‌باشم، آن کس تقصیری دارد؟» و بنده عرض می‌کنم در این بخش که «علاقه داشته‌باشید» هیچ کس تقصیری ندارد و خوشا به احوال شما و ایشان؛ «آن کس» اگر استادی باشد تقصیرش آن است که به شما نیاموخته‌است که دوستداری را با علم درنیامیزید.

توجه کردید که از الف تا ه‍ بیش از ده سال فاصله بود؟ چون درنگِ بسیار کرده‌ام. آنچه گفتم مرا ـ که امیدوارم با این همه شواهد (که در اینجا از صد تا یکی، یعنی تنها بسیار مهم‌ها و از آن میان تنها قابل گفتن‌هایش، را گفتم) پذیرفته‌باشید بدبین نیستم، بلکه واقع‌نگرم ـ به یقین می‌رساند که این فضا مناسب نقد نیست. نقد را برنمی‌تابیم اما می‌دانیم که خوب است نقدپذیر باشیم، در نتیجه فرامی‌نماییم که نقدپذیریم. بزرگانمان فضای خوبی نساخته‌اند و به ما چیزهای خوبی نیاموخته‌اند و کوچک‌ترها هم یا جرأت ندارند چیزی بگویند یا خیلی بدشان نمی‌آید که جذب این فضا شوند و خودشان هم مصونیت داشته‌باشند. می‌گویید بزرگ‌ترها خبر ندارند چه خبر است؟ می‌گویم شگفتا! بزرگ‌ترهامان خیلی راه‌ها دارند که بفهمند اطرافشان چه خبر است. بزرگ‌ترهامان سال‌های دراز است که در این فضا زیسته‌اند و پیش از آنکه من و شما در این فضا باشیم، آنان این فضا را «ساخته‌اند»! اصلاً بگذارید من هم خوش‌خیال باشم و بگویم نمی‌دانند! چه افراد بی‌مسئولیتی هستند که به یکی از مهم‌ترین ضرورات تحقیق، یعنی «سلامت فضای تحقیق» (که مناسب بودن فضا برای نقد بی‌گمان یکی از لوازم اساسی آن است)، آنطور که باید اهمیت نمی‌دهند و «سرشان به لاک خودشان است».

شخصیّت حرفه‌ای افراد از تخصّصشان جدا نیست و نقد این منش و شخصیّت با نقد «شخص» -که ناپسندیده است- تفاوت بسیار دارد. به‌ویژه نقد منش حرفه‌ای افرادی که صاحب نفوذ و مرجعیّتند کاملاً ضروریست.(۹) بسیار دیده‌اید که عده‌ای بیایند و سیرۀ علمی کسی را تشریح کنند تا دیگران پی او را بگیرند و به راهی که او رفته‌است بروند. این سوی عمل بسیار پسندیده است و بی‌گمان سوی دیگرش هم لازم است. گاهی هم کسانی باید بیایند و بگویند «فلانی اشتباه کرد که به این راه رفت! شما نروید.»، اما کسی هست که جرأت کند؟(۱۰) اگر کسی کرد و خوانندگان/ شنوندگان نگفتند «بزرگش نخوانند اهل خرد» بلکه در سخنانش تأمل کردند می‌شود امیدوار شد که داریم کمی ادب نقد خواندن می‌آموزیم.

  • یادداشت‌ها

(*) البته که سعدی جای دیگر گفته‌است «به چشم من آن کس نکوخواه توست/ که گوید فلان خار در راه توست الخ»، اما کیست که نداند در خفا به خود شخص گفتن یک چیز است و «نقد»، آنطور که عموماً می‌شناسیم، چیز دیگر. حتماً می‌فرمایید «خوب چه منعی دارد که مشفقانه به خود شخص تذکر دهیم؟» و پاسخ می‌دهم «خیلی هم خوب است، اما اگر به شخص دسترس نداشتیم، اگر شخص هیچ کس را در حدی نمی‌دید که...، اگر شخص شنید و باز به همان راه گمراهی رفت و دیگران را هم در پی خود برد، اگر... چه کنیم؟».

(۱) روشن است که یکی از اصلی‌ترین انگیزه‌های من در نگارش این مطلب آن است که «مخاطبان» نقد تحقیقات ادبی را با «ادب نقد خواندن» آشنا نمی‌دانم و معتقدم ایشان پیش از خواندن نقد، بر اساس پیش‌فرض‌هاشان راجع به منتقد و نقدشونده، تصمیم خود را دربارۀ نقد می‌گیرند. با این حال این نکته تغییری در اصول کار ایجاد نمی‌کند. نه‌تنها در شرایطی ایده‌آل، بلکه در شرایط کنونی نیز باید تصمیم‌گیری دربارۀ نقد را به مخاطبان نقد سپرد و ابزارهای اعمال نفوذ را هم از منتقد و هم از نقدشونده گرفت تا مخاطبان به‌مرور بیاموزند که دربارۀ نقد چگونه باید قضاوت کنند.

(٢) از آنچه در متن گفتم حتماً ویژگی اصلی نقد منصفانه را دریافته‌اید، اما اجازه بفرمایید صریح‌تر بگویم که در نقد منصفانه هیچ‌گاه نباید ریشه را زد، فقط باید اندکی هرس کرد. اگر معتقد بودید اثری از اساس ایراد دارد حتماً مغرضید.

(۳) آن زمان جزئیات را از کلیات مهم‌تر می‌پنداشتم و مثلاً حرفی در این باب نزدم که نبود نسخه‌بدل در این کتاب باعث می‌شود نتوان آن را تصحیحی انتقادی دانست؛ البته قدری هم تصور می‌کردم همه کس این را می‌داند. امروز، در هر دو مورد، خلاف آن روز می‌اندیشم.

(۴) دربارۀ همۀ نقل قول‌ها شاید عین عبارات را به یاد نداشته‌باشم، اما حافظه‌ام برای یادآوری مضمون عبارات کاملاً یاری‌رسان است.

(۵) اصلاً گویا بحثش شخصی نبود و نگاه دکتر شفیعی کدکنی به شعر معاصر را نقد کرده‌بود. اهلش می‌دانند که خیلی هم جای نقد دارد و متأسفانه از بس نقد نشده و به‌واسطۀ شاگردان و نزدیکان ایشان تبلیغ شده، تبدیل شده به تنها نگاه در فضای دانشگاهی.

(۶) به یاد نمی‌آورم که شاخصِ «استاد» بود و من حذف کردم یا از ابتدا نبود. به هر روی شاخص‌های «دکتر»، «مرحوم»، «شادروان»، «استاد» و... در نوشتۀ علمی، جز در جایگاه تقدیم و تشکر یا چیزهایی از این دست، جایی ندارد و باید حذف شود.

(۷) کسانی که از سازوکار مطبوعات اندکی اطلاع دارند (یعنی همینقدر که من اطلاع دارم) می‌دانند خودسانسوری چقدر زیان‌بارتر از سانسور است.

(۸) نه اینکه ناراحت شوم که «ای بابا، چرا اشتباه کردم؟ باید از این پس بیشتر دقّت کنم»، زیرا این حس را در برابر نقد حتماً باید داشته‌باشم؛ مرادم از دلتنگی این است که خاطرم رنجیده شود و با خود بگویم «حالا چند تا غلط هم داشتم! نمی‌گفتند چیزی می‌شد؟».

(۹) کسانی که قصد داشته‌باشند چنین نوشته‌هایی را حاصل هر چیزی بدانند جز دغدغه‌مندی نویسندگان آنها حتماً یکی از راه‌هایی که خواهند یافت آن است که «می‌خواست طرف را بزند، اما حرف علمی نداشت». خوانندگان اگر یکی ـ دو مقاله از این نگارنده خوانده‌باشند (مثال را نقد غزل‌های سنایی یا «کسرۀ بدل از یاء نکره») دیده‌اند که نکات علمی قابل نقد در آثار دکتر شفیعی کدکنی کم ندیده و آنجا که لازم بوده نقدشان کرده‌است. به هر روی ظاهراً این وصله را به این یک نفر نمی‌شود چسباند، اگرچه «کار نشد ندارد».

(۱۰) البته این کار را کرده‌اند و آن کسان که کرده‌اند ترسی از کسی نداشته‌اند. پایگاه مینوی (با همه ایرادهایی که از آثارش می‌شود گرفت و می‌گیریم و این چیزی است که از سیرۀ علمی خود او آموخته‌ایم) بلندتر از آن بود و هست که دست کسی بدان برسد؛ اما دریغ که جایی چنین کرد که به‌سادگی می‌توان بدان انگ «مشکل شخصی» زد و همۀ سخنانش را اینطور توجیه کرد که «پشت یکی درآمده و دیگری را زده». بار دیگر هم مدتی پیش امیربانو کریمی نوشت (در واقع گفت) و باز هم گفتند «مشکل شخصی دارد»! آن قاضی عدلی که می‌تواند در این میانه داوری کند وجدان جامعۀ علمی است و آنطور که من درمی‌یابم نه آن است که این قاضی اکنون بیدار نیست، یا حق‌السکوت خوبی می‌گیرد یا از زحمت غوغا ایمنی ندارد.


دربارۀ نویسنده و فهرست نوشته‌های دیگر وی در پارسی‌شناسی


دیگر یادداشت‌های همکاران پارسی‌شناسی