حافظ: غزل ۱۵

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

متن غزل براساس چاپ قزوینی ـ غنی با حفظ رسم‌الخط

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد

اندیشۀ آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خماری

پیداست ازین شیوه که مستست شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب ازین بادیه هشدار

تا غول بیابان نفریبد بسرابت

تا در ره پیری بچه آئین روی ایدل

باری بغلط صرف شد ایّام شبابت

ای قصر دلفروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایّام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت