حافظ: غزل ۸

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

متن غزل براساس چاپ قزوینی ـ غنی با حفظ رسم‌الخط

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایّام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق‌فام را

گرچه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمیخواهیم ننگ و نام را

باده درده چند ازین باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینۀ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوشست

کز دلم یکباره برد آرام را

ننگرد دیگر بسرو اندر چمن

هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

صبر کن حافظ بسختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را