زنده‌به‌گور

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

زنده‌به‌گور zende-be-gur [اسم خاص] {فارسی}

نخستین مجموعه داستان صادق هدایت که برای اولین بار در سال ۱۳۰۹ هـ . ش. منتشر شد. داستان‌های این مجموعه محصول سال‌های ۱۳۰۸ ـ ۱۳۰۹ هستند و هدایت تعدادی از آنها را در تهران و تعدادی را در پاریس نوشته است.

«زنده‌به‌گور»، نخستین داستان این مجموعه که نام مجموعه هم از آن گرفته شده است، تک‌گویی درونی مردی ایرانی است که ساکن پاریس است و قصد دارد به زندگی‌ خود خاتمه دهد. روز یکشنبه است، راوی نُه روز است که از معشوقش جدا شده و به هر ترفندی متوسل شده تا خودش را بکشد اما موفق نشده است؛ گویی مرگ نیز با او قهر کرده و قصد ندارد او را از دست زندگی نکبت‌بارش نجات دهد. او در نهایت موفق می‌شود به زندگی‌اش پایان دهد و ما از طریق یادداشت‌هایی که در یک نصفه روز قبل از مرگش نوشته است از سرنوشت او باخبر می‌شویم.

«حاجی مراد» سرنوشت مردی است به نام مراد که در بچگی پدرش مرده است. او با مادر و خواهرش راهی کربلا می‌شود، در کربلا تمام دارایی‌ای که از پدر برای آنها به ارث مانده خرج می‌شود. مراد به مشقت خودش را به عمویش در همدان می‌رساند. پس از مدتی عمویش می‌میرد و لقب حاجی از او به مراد می‌رسد و مراد می‌شود حاجی مراد. حاجی مراد چند بار پی‌جوی مادر و خواهرش در کربلا می‌شود اما نشانی از آنها نمی‌یابد. او در همدان زن می‌گیرد، زنی بدعنق که هر روز با او دعوا می‎کند. یک شب که حاجی از سرِ کار برمی‌گردد، زن مش حسین صراف را با زن خودش اشتباه می‌گیرد و یک سیلی به او می‌زند که چرا این وقت شب از خانه بیرون زده است، زن مش حسین صراف داد و بیداد راه می‎اندازد و آژان‌ها حاجی را دستگیر می‌کنند و به نظمیه می‌برند. حاجی مراد را جریمه می‌کنند و در ملأعام پنجاه ضربه شلاق به او می‌زنند. حاجی خردشده و شکسته برمی‌خیزد و به خانه برمی‌گردد و زنش را دو روز بعد طلاق می‌دهد.

«اسیر فرانسوی» داستانی است بسیار کوتاه که در آن پیشخدمتی فرانسوی کتابی را از راوی دربارهٔ جنگ می‌خواهد، چرا که خود در جنگ شرکت داشته و مدت‌ها اسیر آلمان‌ها بوده است. راوی از پیشخدمت دربارهٔ آلمان‌ها و بدرفتاری‌های آنها می‌پرسد، اما پیشخدمت تنها از خوبی آلمان‌ها حرف می‌زند و در پایان با افسوس می‌گوید: «بهترین دورهٔ زندگانی‌ام همان ایام اسارت من در آلمان بود.» این داستان نگاه مثبت هدایت به آلمان در آن سال‌ها و سرسپردگی او به گفتمان سیاسی حاکم بر روزگارش را نشان می‌دهد.

«داود قوزی» داستان پسری است به نام داود که حاصل ازدواج پدر پیرش با دختری جوان است، داود عقب‌مانده و ناقص‌الخلقه است. او چند برادر و خواهر هم داشته که همگی مرده‌اند. داود یک روز غروب از شهر بیرون می‌زند، در کنار رودی دختری به نام زیبنده را می‌بیند، داود قبلاً از زیبنده خواستگاری کرده و مورد تمسخرش قرار گرفته است. زیبنده این بار هم اظهار علاقهٔ داود را به سخره می‌گیرد و داود برمی‌گردد و سگی را که مریض و وازده در حین رفتن کنار جاده دیده است بغل می‌کند، سگی که مرده است.

در داستان «مادلن» راوی به خانهٔ دختری فرانسوی می‌رود که مدتی قبل در کنار ساحل با او آشنا شده است. نام دختر مادلن است و با مادر و خواهرش زندگی می‌کند. راوی مادلن را دوست دارد. مادلن همان آهنگی را که در اولین دیدارش با راوی در پلاژ شنیده‎ است، برایش می‌خواند و مادرش همراه با این آهنگ برای آنها پیانو می‌نوازد.

«آتش‌پرست» داستان دو باستان‌شناس فرانسوی به نام‌های فلاندن و کست است که تازه از ایران به فرانسه برگشته‌اند. فلاندن دلش دوبارهٔ هوای ایران کرده است. او که در پرسپولیس (تخت جمشید) کاوش‌های باستان‌شناسی انجام می‌داده است، شبی در نقش رستم اتفاقی عجیب برایش افتاده است که آن را این گونه روایت می‌‎کند. او می‌گوید دو نفر تاجر نزد او آمده‎اند، آتشی روشن کرده‌اند و شروع به نیایش کرده‎اند. در نظر فلاندن این صحنه شباهت عجیبی با نقش‎ کنده شده در نقش رستم داشته است و گویی نقش‌های بی‌جان جان گرفته‌اند و زنده شده‌اند. دو مرد آتش‌پرست می‌روند و فلاندن متأثر از این منظره شروع به پرستش آتش می‌کند. هدایت در این داستان هم از احساسات ناسیونالیستی‌اش و علاقه‌اش به ایران باستان و دین زرتشت می‌گوید و هم از این ایدهٔ فرویدی که مذهب را نشان ناتوانی انسان در برابر هستی می‎داند پرده برمی‎دارد.

«آبجی خانم» داستان دو خواهر است به نام‎های آبجی خانم و ماهرخ. آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ است، او بر خلاف خواهرش زشت و نادلنشین است. ماهرخ در خانه‌ای کنیزی می‌کند و عباس، نوکر آن خانه، از او خواستگاری می‌کند. ماهرخ شوهر می‌کند و آبجی خانم به دلیل زشت‌رویی خواهانی ندارد، کسی او را نمی‌گیرد حتی کلب حسین نجار؛ به همین دلیل شب عروسی ماهرخ خودش را در آب‌انبار می‌اندازد و خودکشی می‌کند.

«مرده‌خورها» داستان دو هوو است به نام‌های منیژه و نرگس که هنوز همسرشان رجب دفن نشده است بر سر ارث و میراثش دعوایشان می‌شود. در حین دعوای این دو، رجب به خانه برمی‌گردد. زن‎ها می‌ترسند و فکر می‌کنند که این روح رجب است که برگشته است، اما رجب می‌گوید که سکتهٔ ناقصی زده است و نمرده است و قبل از این که به خاکش بسپرند، به هوش آمده و به خانه برگشته است. هدایت در این داستان به نقد خرافات حاکم بر جامعهٔ زنان می‌پردازد و با بازنمایی زبان زنان طبقهٔ فرودست توانمندی خود را در این قلمرو مانند داستان «علویه خانم» نشان می‌دهد.

«آب زندگی» داستان سه برادر به نام‌های حسنی قوزی، حسینی کچل و احمدک است که به علت قحطی شهر و دیار خود را ترک می‌کنند. حسنی و حسینی از سر کینه‌ای که به احمدک دارند، او را در غاری می‌اندازد و درِ آن را با سنگ مسدود می‎‌کنند، سپس یکی به سمت غرب و دیگری به سمت شرق می‌رود. حسنی به شهر زرافشان می‎رسد و حسینی به شهر ماه تابان. اهالی شهر زرافشان کورند و منتظر پیغمبری که خواهد آمد و منجی آنها خواهد شد و شفایشان خواهد داد. حسنی از این فرصت سوءاستفاده می‎کند و مدعی می‌شود که پیغمبر موعود آنهاست و از این طریق آنها را مطیع و رام خود می‎کند و زمینهٔ استثمار آنها را فراهم می‎آورد. شهر زرافشان شهری است که خاکش طلاست اما مردمش در نهایت فقر و مسکنت زندگی می‎کنند. حسینی به شهر ماه تابان می‌رسد. پادشاه شهر مرده است و حسنی با حیله‌ای که به کار می‌برد، پادشاه شهر می‌شود. اهالی ماه تابان کَر هستند و مانند اهالی زرافشان با وجود ثروت زیادی که دارند، در نکبت و فلاکت زندگی می‎کنند و تن به بهره‌کشی حسینی می‎دهند. احمدک به کمک یک درویش از غار رهایی می‌یابد و به شهر همیشه بهار می‌رود تا به مدد آب زندگی چشم و گوش مردم دو شهر زرافشان و ماه تابان را بینا و شنوا کند و نجاتشان دهد. کشور همیشه بهار همان اتوپیا و مدینهٔ فاضله‌ای است که آدمی ‌در آن به آرامش و شادی و آزادی و آگاهی می‌رسد. تلاش احمدک برای آگاهی‌بخشی مردم دو شهر زرافشان و ماه تابان با واکنش تند حسنی و حسینی روبه‎رو می‌شود، آنها که جایگاه خود را در خطر می‎بینند و می‌دانند که با آگاه شدن مردم دیگر نمی‎توانند از آنها بهره‌کشی کنند، اعلان جهاد علیه شهر همیشه بهار و مردمش می‌دهند. جنگ شروع می‌شود و احمدک و مردم شهر همیشه بهار پیروز می‌شوند و چشم و گوش مردم دو شهر زرافشان و ماه تابان را با آب زندگی بینا و شنوا می‌کنند. داستان «آب زندگی» داستانی تمثیلی و یکی از معدود داستان‌های اجتماعی هدایت است که امید به پیروزی خیر در آن به چشم می‌خورد و از این منظر می‌توان آن را با داستان بلند «حاجی آقا» مقایسه کرد. در این داستان آب زندگی همان آگاهی و دانایی است و احمدک نماد روشنفکر مبارزی است که قصد دارد با آگاهی‌بخشی چشم و گوش مردم را بینا و شنوا کند و از جهل نجاتشان دهد. اهالی دو شهر ماه تابان و زرافشان هم نماد مردم سرزمین‌هایی هستند که بر اثر جهالت استثمار شده‌اند و حسنی و حسینی نماد حاکمانی هستند که از جهل مردم سوءاستفاده می‌کنند و از آنها بهره‌کشی می‌کنند.


منبع

- هدایت، صادق (۱۳۴۲). زنده‌به‌گور. چ۶. تهران: امیرکبیر.

محسن احمدوندی

دربارۀ نویسنده و فهرست نوشته‌های دیگر وی در پارسی‌شناسی