صحرای محشر

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

صحرای محشر sahrâ=y-e mahšar [اسم خاص] {عربی (صحرا، محشر)- فارسی}

کتابی از محمدعلی جمال‌زاده. صحرای محشر از اینجا آغاز می‌شود که هزاران سال از مردن انسان‌ها گذشته که ناگهان اسرافیل در صور خود می‌دمد و مردگان دسته‌دسته ـ از اقوام و مذاهب مختلف ـ از گور برمی‌خیزند و به طرف صحرای محشر به راه می‌افتند. آنها در این مسیر از دروازهٔ دوزخ، جادهٔ میزان، چهارراه برزخ، خیابان قاب قوسین می‌گذرند و به سرحد می‌رسند. هویّت‌ افراد شناسایی می‌شود تا وارد دادگاه محشر ‌شوند. ترازوها نصب می‌شود و حساب‌رسی به اعمال آغاز می‌گردد. پیامبران بدون هیچ‌گونه بازخواستی به بهشت می‌روند و اصناف مختلف مردم از دزد و آخوند گرفته تا بازاری و گدا در دادگاه عدل الهی حاضر می‌شوند تا به حساب اعمالشان رسیدگی شود.

در اینجا راوی با تکنیک داستان در داستان ماجرای معصومۀ شیرازی را مطرح می‌کند؛ داستانی که بعدها جمال‌زاده آن را به‌صورت مستقل و با عنوان شیخ و فاحشه نیز منتشر می‌کند. معصومه دختری بوده‌است اهل شیراز که به همراه پدر و مادرش عازم سفر زیارتی مشهد می‌شود. در این سفر مادر او وبا می‌گیرد و می‌میرد و پدرش نیز به دست ترکمن‌ها اسیر می‌شود. معصومه ناچار به صیغهٔ شخصی به نام خواجه مراد درمی‌آید. خواجه مراد بعد از اینکه از معصومه کام می‌گیرد، او را رها می‌کند. بعد از این معصومه آواره می‌شود و به زنی هرجایی بدل می‌شود که برای گذران زندگی دست‌به‌دست بین مردان شهر می‌چرخد. در این بین مردی شریف و درستکار به نام محمود گلابی با معصومه آشنا می‌شود. محمود قصد دارد معصومه را به سمیرم برگرداند و از این فلاکت و دربه‌دری نجات دهد، اما معصومه بیمار می‌شود. محمود عمر خیام را برای درمان معصومه بر بالینش حاضر می‌کند. صاحب‌خانهٔ معصومه او را از خانه‌اش بیرون می‌اندازد و آخوند محل که پیش از این با معصومه همخوابگی کرده‌است، از سر ریا و برای جانماز آب کشیدن با لگد به پهلوی معصومه می‌زند و مردم را برمی‌انگیزد تا این زن هرزه را از محل بیرون برانند. خیام در این صحنه حاضر می‌شود و سر معصومه را بر زانو می‌نهد و از او دل‌جویی می‌کند. حالا معصومۀ شیرازی در دادگاه عدل الهی حاضر شده‌است تا از دست این آخوندی که با لگد به پهلوی او زده‌است به خدا شکایت کند. خدا بعد از شنیدن داستان معصومه، او را می‌بخشد و آخوند را به عذاب بشارت می‌دهد.

بعد از این ماجرا حساب‌رسی خیام آغاز می‌شود. خیام از خود در مقابل خدا دفاع می‌کند و مردم از دفاعیاتش حمایت می‌کنند و برایش کف می‌زنند. خدا نیز به سبب دل‌جویی خیام از معصومۀ شیرازی او را می‌بخشد و به بهشت می‌فرستد.

راوی بعد از مدّتی دیگر از دیدن حساب‌رسی‌ها لذّت نمی‌برد و این وضعیّت برایش کسالت‌آور می‌شود. به همین دلیل از دادگاه محشر بیرون می‌آید تا آن دوروبر چرخی بزند. گروهی از ملائکه به اسم «بلد» مردم را به بازدید از بهشت و دوزخ می‌برند. راوی نیز با این گروه همراه می‌شود و بهشت و دوزخ را از نزدیک می‌بیند. در راه برگشت دوست راوی، اسماعیل بختیاری، به او پیشنهاد می‌دهد تا یک دست شطرنج بازی کنند. راوی و دوستش سرگرم شطرنج می‌شوند و اسماعیل سرگذشت خود را برای راوی تعریف می‌کند. یکی از عُمّال محشر به سراغ این دو می‌آید و اطّلاع می‌دهد که نوبت حساب‌رسی آنها شده است و باید در دادگاه حاضر شوند. راوی خود را به موش‌مردگی می‌زند. عُمّال محشر اسماعیل را با خود می‌برند و او را همان‌جا رها می‌کنند و صورت‌جلسه می‌کنند که طرف مرده است. راوی بعد از رفتن عُمّال محشر، تنهای تنها می‌ماند. برمی‌خیزد و بی‌مقصد و مقصود مشغول پرسه ‎زدن می‌شود. به پای تراوز و میزان برمی‌گردد اما متوجّه می‌شود که حساب‌رسی‌ها تمام شده است و کسی دیگر آنجا نیست. راوی در اینجا با شیطان روبه‌رو می‌شود. شیطان به گله‌گزاری از خدا می‌پردازد و داستان آفرینش آدم را مطرح می‌کند. در این حیص‌وبیص شیطان را از عرش صدا می‌زنند و او به سوی عرش پرواز می‌کند. خدا به پاس سختی‌هایی که شیطان کشیده‌است، از او می‌خواهد که آرزویی کند تا برآورده‌اش کند. شیطان که هم بهشت و هم جهنم را دیده و نپسندیده‌است، از خدا «آزادی» را طلب می‌کند. او نه بهشت را می‌خواهد و نه جهنم را، بلکه می‌خواهد خدا او را در سایهٔ عنایتش قرار دهد و در کنار خودش بپذیرد و خدا نیز با این درخواست او موافقت می‌کند. خدا کلید بهشت و جهنّم و عرش و فرش و کرسی و فلک‌الافلاک را به شیطان می‌سپارد و تنها دو کلید را از او دریغ می‌دارد: کلید حیات و مَمات.

شیطان راوی را بر بال خود سوار می‌کند و به جایی خوش‌آب‌وهوا می‌برد و مُشتی از پرهایش را به او می‌دهد تا هر وقت کاری داشت و کمکی خواست، یکی از آنها را آتش بزند تا فوراً حاضر شود و به او یاری برساند. راوی آلونکی می‌سازد و به زندگی‌اش سروسامان می‌دهد و هر وقت دلش می‌گیرد پری از پرهای شیطان را آتش می‌زند تا بیاید و همدمش شود. صدها هزار سال به این منوال می‌گذرد. راوی از تنهایی خسته می‌شود و به فکر زن گرفتن می‌افتد. او می‌خواهد این مطلب را با شیطان در میان بنهد، اما خوابی می‌بیند و از این کار پشیمان می‌شود. راوی از تنهایی مطلق خود به تنگ می‌آید و خود را انسانی بدبخت و وانهاده می‌بیند. نوبت آتش زدن آخرین پر فرا می‌رسد. آخرین پر آتش زده می‌شود، اما خبری از شیطان نمی‌شود. تا اینکه چند روز می‌گذرد و بالاخره سروکلهٔ شیطان پیدا می‌شود. راوی از شیطان مرگ را طلب می‌کند و به او می‌گوید که دلش هوای مردن کرده‌است. شیطان در جواب این خواسته می‌گوید که ریشهٔ فنا را از اینجا کنده‌اند، اما تلاش می‌کند که نزد خدا میانجی شود تا خدا این درخواست او را اجابت کند. خدا درخواست راوی را می‌پذیرد و این خبر موجب خوشحالی راوی می‌شود. راوی در تنهایی‌اش پیر می‌شود، موهایش سفید می‌شود، دندان‌هایش لق می‌شود و کمرش خم می‎شود. داستان صحرای محشر در همین سال‌های تنهایی و پیری نوشته می‌شود.

صحرای محشر روایتی تخیلی است که جمال‌زاده نوشتن آن را در سال ۱۳۲۳ هـ . ش. به پایان رسانده است. او در این کتاب می‌کوشد با الهام از رؤیای صادقه اثر پدرش سید جمال واعظ اصفهانی به بازآفرینی طنزآمیزی از مرگ و روز قیامت بپردازد و در خلال آن انتقادات مذهبی و اجتماعی خود را بیان کند. صحرای محشر نه داستان کوتاه است و نه رمان، بلکه روایتی بلند است که ساختار چندان مستحکمی ندارد. جمال‌زاده طبق عادت همیشگی‌اش در جای‌جای آن پرحرفی می‌کند و مطالبی را می‌‌آورد که بود و نبود آنها چندان اهمّیّتی ندارد. با وجود این، طنز گیرا و استفاده از تکنیک داستان در داستان ـ داستان معصومۀ شیرازی و داستان ملا معصوم‎علی طالقانی ـ باعث می‌شود که مخاطب از این ضعف‌ها چشم‌پوشی کند و کتاب را تا آخر بخواند. یکی از جذّابیّت‌های صحرای محشر این است که جمال‌زاده در بخش‌های مختلفی از داستان شخصیّت‌های علمی، ادبی، مذهبی و تاریخی را در صحرای محشر حاضر می‌کند تا از زبان هر کدام از آنها بخشی از عقاید خود را بیان کند. شخصیّت‌هایی چون ابوسعید ابوالخیر، منصور حلّاج، اویس قرنی، هاروت و ماروت، خیام و شاطر عباس صبوحی از این دست هستند. دفاعیات جمال‌زاده از شیطان در بخش پایانی داستان دقیقاً همان دفاعیاتی است که کسانی چون منصور حلّاج، احمد غزالی، روزبهان بَقْلی و عین‌القضات همدانی از شیطان کرده‌اند و برای کسی که با ادبیّات عرفانی آشناست تکراری و ملال‌آور است. توصیفات جمال‌زاده از بهشت و دوزخ و برزخ و صحرای محشر نیز اغلب برگرفته از آیات قرآن و باروهای عامیانه است و نوآوری چندانی در آن دیده نمی‌شود. صحرای محشر دو مضمون و درون‌مایهٔ محوری دارد: یکی مبارزه با ریا و ریاکاری ـ که البته در تاریخ این مرز و بوم سابقه‌ای دیرینه دارد ـ و دیگری مرگ. جمال‌زاده مرگ را لازمهٔ زندگی می‌داند و زندگی بدون مرگ را ملال‌آور و کسالت‌بار می‌شمارد. از منظر جمال‌زاده آدمی ناگزیر از مرگ است.


  • منبع

- جمال‌زاده، محمدعلی (بی‌تا). صحرای محشر. چ۲. تهران: خرمی.

محسن احمدوندی

دربارۀ نویسنده و فهرست نوشته‌های دیگر وی در پارسی‌شناسی