پیکره: مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری

از پارسی‌شناسی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفریذ و ما بندگان را اندر جهان پدیذار کرد و نیک‌اندیشان را و بدکرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دین‌داران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد. آغاز کار شاهنامه از گردآوریدۀ ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرک {بزرگ} داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانسته‌اند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایه‌دارتر و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماند پایدار بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود چه [چو - ظ] آبادانی کردن و جایها استوار کردن و دلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمانرا بساختن کارهای نوآیین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارون‌الرشید منش پاذشاهان و همت مهتران داشت یکروز با مهتران نشسته بوذ گفت مردم باید که تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بکوشند تا ازو یادگاری بوذ تا پس از مرک {مرگ} او نامش زنده بود عبدالله پسر مقفع که دبیر او بوذ گفتش که از کسری انوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاه نمانده است مأمون گفت چه ماند گفت نامۀ از هندوستان بیاورد آنکه برزویه طبیب از هندوی بپهلوی گردانیده بود تا نام او زنده شد میان جهانیان و پانصد خروار درم هزینه کرد، مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی گردانید.

نصر بن احمد این سخن بشنید خوش آمدش دستور خویش را خواجه بلعمی بران داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر کسی دست بدو اندر زدند و رودکی را فرمود تا بنظم آورد و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرک {بزرگ} افتاد و نام او بذین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند پس چٮٮان بصله‌ویر اندرافزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن آن پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود بافر و خویش‌کام بود و باهنر و بزرک‌منش {بزرگ‌منش} بود اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پاذشاهی و ساز مهتران و اندیشۀ بلند داشت و نژادی بزرک {بزرگ} داشت بگوهر و از تخم اسپهبذان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید خوش آمذش از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرموذ تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیذگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد و از هر جای چون شاج پسر خراسانی از هری و چون یزدانداذ پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس و [از] هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه‌های شاهان و کارنامه‌هاشان و زندگانی هر یکی از داذ و بیداذ و آشوب و جنک {جنگ} و آیین از کی نخستین که اندر جهان او بوذ که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدیذ آورد تا یزدگزد شهریار که آخر ملوک عجم بوذ اندر ماه محرم و سال بر سیصدوچهل‌وشش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنک {فرهنگ} شاهان و مهتران و فرزانگان و کاروساز پادشاهی و نهاذ و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داذ و داوری و رای و راندن کار [و] سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بذین نامه اندر بیابند پس این نامۀ شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرک {بزرگ} آیذ و هر کسی دارند تا ازو فایده گیرند و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نمایذ و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردذ و دلپذیر آیذ چون دست براذرش و چون همان سنک {سنگ} کجا آفریذون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه درست آیذ بنزدیک دانایان و بخردان بمعنی و آنکه دشمن دانش بوذ این را زشت گرداند و اندر جهان شگفتی فراوانست چنانچون پیغامبر ما صلی الله علیه و اله و سلم فرموذ حدثوا عن بنی اسرائیل و لا حرج گفت هرچه از بنی اسرائیل گویند همه بشنویذ که بوذه است و دروغ نیست پس دانایان که نامه خواهند ساختن ایذون سزد که هفت چیز بجای آورند مر نامه را یکی بنیاذ نامه یکی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازۀ سخن پیوستن ششم نشاندادن از دانش آنکس که نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخش کردن گروهی از ورزیذن کار این جهان و سوذ این نامه هر کسی را هست و رامش جهانست و انده‌گسار انده‌گنانست و چارۀ درماندگانست و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کارکرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدائی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستانهاست که هم بگوش و هم بکوشش خوش آیذ که اندرو چیزهای نیکو و بادانش هست همچون پاداش نیکی و باذافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندرشذن و بیرون شذن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان و مردم اندرین نامه این همه که یاذ کردیم بدانند و بیابند اکنون یاذ کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هرکجا آرامگاه مردمان بوذ بچهارسوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و بهفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندند دوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویددفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهانست خنرس بامی خواندند و خنرس بامی اینست که ما بذو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و کوشۀ را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر و روس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازوست سکٮه خواندند و آفتاب برآمذن را باختر خواندند و فروشدن را خاور خواندند و شام و یمن را مازٮدران خواندند و عراق و کوهستان را شورستان خواندند و ایران‌شهر از روذ آمویست تا روذ مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران‌شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این دیگر همه ایران‌زمین است از بهر آنکه ایران بیشتر اینست که یاذ کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاذ کنیم گفتار هر گروهی تا دانسته شود آنرا که خواهد برسذ و آن راهی که خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامۀ پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایذون شنیدیم که از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج‌هزاروهفتصد سالست و نخستین مردی که اندر زمین بدیذ آمذ آدم بوذ و همچنین از محمد جهم برمکی مرا خبر آمذ و از زادوی ابن شاهوی و از نامۀ بهرام اصفهانی همچنین آمذ و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامۀ پادشاهان پارس و از گنح‌خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشاه کرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین که بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمذ و از فروذ ایشان بدویست سال برسد که یاذ کنیم از گاه آدم باز چند است و ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کردن و این نامه را هرچه گزارش کنیم از گفتار دهقانان باید آورد که این پاذشاهی بدست ایشان بود و از کار و رفتار و از نیک و بذ و از کم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم و این دشوار از آن شد که هر پاذشاهی که دراز گردد یا دین پیغامبری به پیغمبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن کار فرامش کنند و از نهاد بگردانند و برفروذی افتذ چنانک جهودان را افتاذ میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلی الله علیه و سلم و این از بهر آن گفتند که این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبوذ پادشاهی بکار نیاید چه مهتر بکهتران بوذ و هر جا که مردم بوذ از مهتر چاره نبوذ و مهتر بر کهتر از گوهر مردم باید چنانک پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند که از پس مرک {مرگ} کیومرث صذوهفتاذواند سال پاذشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بی‌شبان در شبانگاهی تا هوشنک {هوشنگ} پیش‌داذ بیامذ و چهار بار پاذشاهی از ایران بشذ و ندانند که چند گذشت از روزگار و جهودان همی گویند از توریة موسی علیه السلام که از گاه آدم تا آن روز که محمد عربی صلی الله علیه و سلم از مکه برفت چهارهزار سال بود و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند پنج‌هزاروپانصدونودوسه سال بود، و بعضی آدم را کیومرث خوانند اینست شمار روزگار گذشته که یاذ کردیم از روزگار ایشان و ایزد تعالی به داند که چون بود، و آغاز پدیذ آمذن مردم از کیومرث بود و ایشان که او را آدم گویند ایذون گویند که نخست پاذشاهی که بنشست هوشنگ بود و او را پیش‌داذ خوانند که پیشتر کسی که آیین داذ در میان مردمان پدیذ آورد او بوذ، و دیگر گروه کیان بودند و سدیگر اشکانیان بوذند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیگارها و داوریها رفت از آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و برتری جستن کز پاذشاهی ایشان این کشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندرآمذندی و بگرفتندی این پاذشاهی بفروتنی چنانک بگاه جمشید بوذ و بگاه نوذر بود و بگاه اسکندر بوذ و مانند این، پس پیش از آنکه سخن شاهان و کارنامۀ ایشان یاذ کنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را بنثر فرمود تا جمع کنند چاکر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم که چون بوذ و ایشان چه بوذند تا آنجا رسیذند [و پس از آنکه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبکتکین حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرموذ تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]، اولا نسب ابومنصور عبدالرزاق: محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن کشمهان بن کنارنک {کنارنگ} بن خسرو بن بهرام بن آذرگشسب بن گوذرز بن داذآفریذ بن فرخ‌زاد بن بهرام که بگاه خسرو پرویز اسپهبذ بود پسر فرخ بوزرجمهر که دستور انوشیروان بود پسر آذرکلباد که بگاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین که بگاه اردشیر بابکان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گوذرز پسر کشواذ و او را کشواد از آن خواندندی که از سالاران ایران هیچکس آن آیین نیاورد که او آورد و پهلوانی کشورها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کژمردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود پیران را او کشت که اسپهبذ افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنه وی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر کهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پسر آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری: ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ‌زاد کسل‌کرانحوار و کنارنک {کنارنگ} پسر سرهنک {سرهنگ} پرویز بوذ و بکارهای بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز بدر روم شد کنارنگ پیش‌رو بوذ لشکر پرویز را و [چون] حصار روم بستد و نخستین کسی که بدیوار بررفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه‌شاه ترک که بر در هری آمذ کنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه‌شاه را بنیزه بیفگند و لشکر شکسته شد و چون رزم هری بکرد نشابور او را داذ و طوس را خوذ بذو داذه بوذ، و خسرو او را گفت گفتۀ که ادر با هزار مرد بزنم گفت آری گفته‌ام خسرو از زندانیان و گنه‌کاران هزار مرد نیک بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزار مرد با کنارنگ بهامونی فرستاذ و خسرو از دور همی‌نگریست با مهتران سپاه کنارنگ با ایشان برآویخت گاه بشمشیر و گاه بتیر بهری را بکشت و بهری را بخست و هر باری که اسب افگندی بسیار کس تبه کردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد، خسرو طوس بدو داذ و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد رقیه آن بوذ که کنارنک {کنارنگ} هزار مرد از خسرو پرویز بخواست رزم ترکانرا، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه [را] که کم‌رنج‌تر بوذ مر ترا، پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیکو همی‌داشت [و با ترکان جنک {جنگ} کردند و پیروز آمذند و بطوس بنشستند و کنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیکو همی‌داشت]، تیراندازی بوذ که همتاش نبودی پس روزی کنارنگ و رقیه هر دو بشکار رفتند با پسران و سرهنگان کنارنگ گفت امروز هر شکاری که کنیم تیر بر سر زنیم تا باریک‌اندازی بدیذ آیذ هرچه کنارنگ زذه بوذ بر سر تیر زده بوذ، رقیه بر کنارنگ آفرین کرد روز دیگر کنارنگ بفرمود تا غرارۀ پرکاه بیاوردند کنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و بگاه یزدگرد شهریار او را بکشتند و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلی الله علیه و سلم کنارنگ پسر را پذیرۀ او فرستاد بنشابور و مردم در کهن‌دز بودند و فرمان نبردند از وی یاری خواست یاری کرد تا کار نیکو شد بعد از آن هزار درم وام خواست گروگان طلبید گفت گروگان ندارم گفت نشابور مرا ده نشابور بدو داذ چون درم بستد بازداد عبدالله عامر آن حرب او را داد و کنارنگ برزم کردن او شد و این داستان ماند که گویند طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان دارد، و حسن [بن] علی مروزی از فرزندان او بود، و کنارنک {کنارنگ} از سوی مادر از نسل طوس بود و صذوبیست سال بزیست و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا بهنگام حمید طائی که از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوذه افتاذ پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسب این هر دو کس که این کتاب کردند چنین بود که یاد کردیم.

(برگرفته از بیست مقالۀ قزوینی)